لیلا خیامی - دنیای افسانهها پر از موجودات عجیب و غریب است، پر از پری و غول و دیوهای بیشاخودم، درست مثل دیوهای سرزمین تاریکی.
خیلی قدیمها پادشاهی بود به اسم کیومرث. او پادشاه سرزمین انسانها بود. سرزمین او خیلی قشنگ و روشن و رنگارنگ بود، آنقدر قشنگ که دیوهای بدجنس حسودیشان میشد.
دیوها در یک سرزمین دور زندگی میکردند، سرزمینی تاریک و زشت به اسم تاریکی. اهریمن، پادشاه دیوها که دلش میخواست سرزمین انسانها مال او باشد، سپاه بزرگی از دیوها را به پسرش دیو سیاه داد و از او خواست به انسانها و سرزمین قشنگشان حمله کند.
خبر حملهی دیوها خیلی زود به سرزمین انسانها رسید. مردم با شنیدن این خبر، حسابی ترسیدند. بچهها جیغ میکشیدند و میگفتند: «وای، دیوهای چهارچشمی! حتما ما را میخورند.
زنها جیغ میکشیدند و میگفتند: «وای، دیوهای شاخدار! حتما با شاخشان به ما حمله میکنند.» و مردها از ترس میلرزیدند و میگفتند: «وای دیوهای آتشپران، حتما با آتش دهانشان ما را کباب میکنند.»
کیومرث تا این خبر را شنید، با ناراحتی فریاد زد: «دیوها چهجوری جرئت میکنند به سرزمین من حمله کنند؟!» او از پسرش، سیامک، خواست همراه سپاهی به جنگ دیوها برود.
سیامک شجاع لباسی از پوست پلنگ پوشید و همراه سپاهش به راه افتاد. جنگ که شروع شد، خیلی از انسانها و دیوها زخمی شدند. آخر سر هم دیو سیاه به سمت سیامک حمله کرد و او را با جادو به سنگ تبدیل کرد.
با سنگ شدن سیامک، سپاهش غمگین شدند و به سرزمینشان برگشتند. دیوها هم رفتند تا در سرزمین تاریکی جشن بگیرند و دوباره آمادهی حمله شوند.
کیومرث وقتی فهمید پسرش سنگ شده است، خیلی غصه خورد. گریه کرد و گریه کرد. یک روز هوشنگ که پسر سیامک بود، پیش کیومرث رفت و گفت: «من میخواهم به جنگ دیو سیاه بروم. میخواهم او را شکست بدهم.»
کیومرث با ناراحتی گفت: «ممکن است تو هم جادو شوی.» هوشنگ لبخندی زد و گفت: «نگران نباش پدربزرگ! من نقشهی خوبی دارم.»
بعد هم نقشهاش را برای کیومرث تعریف کرد و از کیومرث خواست از حیوانات وحشی و پریها و پرندههای شکاری و هر موجودی که توی سرزمینش هست، کمک بگیرد.
کیومرث همین کار را کرد. خیلی زود سپاه بزرگی از موجودات مختلف دور قصر کیومرث جمع شدند و برای جنگ با دیوها به راه افتادند.
دیو سیاه وقتی خبر حملهی انسانها را شنید، با سپاه دیوهای بیشاخودم از سرزمینش بیرون آمد. همین موقع، سپاه هوشنگ جیغودادکنان و غرشکنان به سمت دیوها حمله کردند.
دیوها با دیدن سپاه عجیب انسانها ترسیدند و با شنیدن صدای بلندشان حسابی لرزیدند، فریاد کشیدند و دود شدند و به هوا رفتند.
بعضیهایشان هم فرار کردند و به سرزمین تاریکی برگشتند و دیگر هیچوقت جرئت نکردند به سرزمین انسانها حمله کنند. حتی دیو سیاه هم از ترس دود شد و به هوا رفت.
هوشنگ و سپاه بزرگش هم وقتی دیدند پیروز شدند، شاد و خوشحال به سرزمین قشنگشان برگشتند و همراه کیومرث و مردم سرزمینشان جشن بزرگی به پا کنند، یک جشن خیلی خیلی بزرگ.